آنزمان که سیاهی اواخر غروب رنگ سرخ چشمهای ۱۴ را محو میکرد، مشغول تماشای رد پایی بود که جلوتر از او حرکت میکرد.میتوانست سنگینی غیبت حضور کسی را حس کند.و چرا سنگینی چیزی نه و سنگینی کسی؟
میتوانست مدتها در افکارش غرق شود اگر صدای شیپور اجازه میداد.صدایی جیغ مانند که نه شبیه صدای مردها بود و نه زنان.موقع بازگشت بود.یا آنطور که ۱۴ معتقد بود موقع فرو رفتن.
ساکنان "آنجا" مثل رودی سیاه به طرف مرداب خودشان حرکت میکردند.ساکت،آرام و چسبیده به هم.جریان سیالی از گوشتهای لهیده.
بازدید : 479
دوشنبه 27 مهر 1399 زمان : 12:38